Sep 1, 2009

فقط در پنج كلمه بنويس

باد حس ممتد كوه بود
83/2/28

صنوبر سرخ

نميدانم چه مدتي اينجا ايستاده ام؛‌يك ساعت! يك روز! كمتر؟ بيشتر؟ كجا بودم؟ الان در اتاق عمل هستم و هرگز جراحي يك انسان را از نزديك نديده بودم. چه حس عجيبي دارد اين اتاق با اين پارچه هاي سبز و اين دستگاه ها! دستگاهي كه خطوط شكسته اي را نشان مي دهد بيشتر مورد توجه است، دو نفر سرتاپا لباس سبز پوشيده اند و چشم از خطوط برنمي دارند. دستگاه ديگري به تلمبه اي مي ماند كه با هر دم وبازدم بالا و پايين مي رود.
مردي وارد مي شود. پرستاري چاقويي طريف را در دستان قوي او مي گذارد و مرد آنرا روي سينه سفيدي مي گذارد كه از بين پارچه هاي سبز بيرون است. بي اختيار با بريدن گوشت سينه و بيرون زدن خونش دستم را روي سينه ام مي فشارم، با ديدن اره و خون روي دستكش جراح صبرم را از دست مي دهم و رويم را برميگردانم به همان دستگاه با خطوط شكسته. خطوط افقي حركت مي كنند. در قفسه سينه ام دردي حس مي كنم، شايد ناشي از فشار زياد دستم باشد با برداشتن دستهايم سرمايي تمام وجودم را فرا مي گيرد ، به جراح ودستيارانش نگاه مي كنم كه دورتادور تخت را گرفته اند.
دو قطره عرق از پيشاني بلند جراح به پايين مي غلتد به شقيقه اش نرسيده كه دستمال سفيد پرستاري آنها را مي گيرد. دوباره متوجه دستان قوي جراح مي شوم چيزي در دست دارد، صنوبري و سرخ... احساس سبكي مي كنم چشمانم تار مي بيند ولي سرد بودن اين قلب سرخ را حتي مي توانم ببينم.
حالا چشمانم روشن تر مي شود،‌هنوز در دستان جراح قلبي سرخ قرار دارد ولي اين يكي گرم است. آن را وارد سينه شكافته مي كند رويم را به دستگاه مي كنم؛‌خدايا خطوط صاف شده اند. ولي من احساس گرما مي كنم گرمايي كه از قفسه سينه ام در تمام وجودم پخش مي شود.
نميدانم چه مدتي اينجا خوابيده ام؛‌يك ساعت! يك روز! كمتر؟ بيشتر؟ كجا بودم؟ هرگز جراحي روي اين تخت ها نخوابيده بودم. چه حس عجيبي دارد اين اتاق با اين پارچه هاي سفيد و اين سرم هاي آويزان! و چهره اين مرد چقدر آشناست با اين پيشاني بلند و دستان قوي!